آقای عین محترم، دیروز، پس از چندین ماه شما را دیدم؛ چاق شده‌اید، صورت‌تان اصلاح‌نکرده، موهایتان بسیار کوتاه و زیر چشمان‌تان کبود‌ست. از کنارتان که رد می‌شدم، ترکیبی نفرت‌انگیز از بوی عرق و بوی بسیار شدید قهوه می‌دادید. نگاه‌تان برخلاف گذشته، بین نقاط در نوسان نیست، خیره‌ست به یک نقطه، دیگر ضربان هیجان‌زده نبض‌تان در حضور من، از روی پیشانی‌تان، مشخص نیست. کفش‌هایتان، بسیار کثیف‌ست و لباس‌هایتان همان‌ست که چندین ماه پیش؛ شگی و بی‌نظمی‌تان، نفرت‌انگیز ست.

در دانشکده، دیگر درحال پرسه زدن، نمی‌بینم‌تان. اغلب یا در حال نوشیدن قهوه‌اید، یا با یکی دو نفر در حال گفتگو، دیگر در حین صحبت دست‌هایتان را مثل جن‌زده‌ها تکان نمی‌دهید، حالات‌تان را در چهره‌تان منعکس نمی‌کنید. در حین صحبت، دست‌به‌سینه می‌ایستید، به افراد نگاه نمی‌کنید، حرکت لب‌هایتان تقریبا غیرقابل تشخیص‌ست.

آن روز، وقتی لحظه‌ای در برابرتان قرار گرفتم، ناچارا چشم در چشم شدیم. چشم‌هایتان، غصه‌ای نداشت، خوش‌حال نیز نبود. واضحا خسته، اما به شکلی اذیت‌کننده، ناخوانا. نگاه‌تان خیره بود. شاید تمایل داشتید مرا بکشید و چشم‌هایم را از کاسه دربیاورید، شاید هم هنوز مرا دوست داشته باشید، شاید هم در دچار فراموشی شده باشید و اصلا مرا به خاطر نیاورده باشید؛ به هر حال آقای عین نسبتا محترم، من هنوز از شما متنفر هستم.

احتراما، خانم میم


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها