ای مرغِ سحر! چو این شبِ تار

بگذاشت ز سر، سیاه‌کاری،

وز نفحه‌ی روح‌بخشِ اسحار

رفت از سرِ خفتگان، خماری،

بگشود گره ز زلفِ زرتار

محبوبه‌ی نیلگونْ عماری،

یزدان به‌ کمال شد پدیدار

و اهریمنِ زشت‌خو حصاری،

یادآر ز شمعِ مرده! یادآر!

 

چون باغ شود دوباره خرّم

ای بلبلِ مستمندِ مسکین!

وز سنبل و سوری و سپرغم

آفاق، نگارخانه‌ی چین،

گلْ سرخ و به‌ رخ عرق ز شبنم،

تو داده ز کف زمامِ تمکین،

زان نوگلِ پیش‌رس که در غم

نا‌داده به‌ نارِ شوقْ تسکین،

از‌ سردیِ‌ دی‌ فسرده، یادآر!

 

می‌توانستم دانشجوی از فرنگ برگشته‌ای باشم، تمایل نشان دهم به اجتماعیون اعتدالیون، برای دهخدا، در صوراسرافیل بنویسم و رفیق مصدق باشم. شاید رضا پهلوی اعدامم می‌کردم. می‌تونستم یک "اعتصاب‌شکن" ایرانی باشم، در قفقاز، پوستم به رنگ نفت درآمده باشد، از بس در میان نفت و گل کار کرده‌ام. شاید نهایتا در یکی از همان چاه‌ها، آخربن دلوم را می‌فرستادم بالا و خفه می‌شدم.

می‌توانستم یک توده‌ای باشم، یا یک فدایی خلق. معتقد به مبارزه مسلحانه، اسلحه به دست، آمریکایی‌ها را در خیابان‌های تهران می کشتم، سپس میان ترکمن‌ها فرار می‌کردم و برای ایل‌شان کار می‌کردم، تا آب از آسیاب بیفتد. در آن ایام، شاید به چند بچه ترکمن سواد یاد می‌دادم، وقتم را صرف خواندن کانت و هگل و مارکس و لنین و استالین می‌کردم و با رفقا از ناامیدیم از رفیق برژنف می‌گفتم. انقلاب که می‌شد، سفارت آمریکا را اشغال می‌کردم و بر بالای دیوارش، فریاد "مرگ بر امپرالیسم" می‌کردم. شاید اصلا ملی‌مذهبی بودم، در اوین، با توده‌ای‌ها دعوا می‌گرفتم، وفتی سروش از پوپر می‌گفت و پوز کمونیست‌ها را به خاک می‌مالید، کیف می‌کردم، روزی که امیرانتظام را گرفتند، گریه می‌کردم و بر مزار مصدق فاتحه می‌خواندم.

شاید دانشجوی مهندسی مکانیک بودم، روستازاده‌ای مذهبی، از پدری معلم- و مادری خان‌زاده، در دهه هفتاد. پیرو فرهادپور و مهرگان و اباذری بودم در فلسفه چپ، ارغنون می‌خواندم و به دوستان خارج رفته، سفارش کارهای آدورنو و هورکهایمر را می‌دادم، از آنور حامی روشنفکری دینی بودم، شاید عکسی از سروش را بر دیوار اتاق خوابگاه زده بودم، حجاریان و تاج‌زاده، چهره‌های محبوبم بودند. در قضایای کوی، نهایتا کشته می‌شدم.

به جای همه این‌ها، این منم که در قعر تاریخ مدفون شده، نه؟ نه. مملکت ما، قرن‌هاست در تاریخ مدفون شده. آن کارگر ایرانی قفقاز، در تاریخ مدفون‌ست، آن ترقی‌خواه جوان از فرنگ‌برگشته امیدوار، در تاریخ مدفون‌ست. آن توده‌ای بخت‌برگشته، در تاریخ مدفون‌ست. آن ملی‌مذهبی غمگین از ظلم به امیرانتظام، در تاریخ مدفون‌ست. آن روستازاده مقتول، در تاریخ مدفون‌ست. ما نیز در تاریخ مدفونیم.

 

مسمط بالا، مرثیه‌ایست که مرحوم دهخدا، در سوگ جهانگیرخان صوراسرافیل سرود.

بشنوید با ناله نی و نوای معتمدی.

لطفا بشنوید، اگر نمی‌خوانید نخوانید، اما بشنوید.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها