خاطراتم به صورت دوره‌ای پاک می‌شوند، این را گاه دوست دارم، گاه نه. اطرافیانم از برهه‌هایی خاطره می‌گویند و من حتی به خاطر ندارم در آن ایام به چه فکر می‌کردم، کجا بودم، چه چیز برایم مهم بود و چه چیز نه. از آن‌سو، تصاویری از زندگیم، به همان صورت که آن روز‌ها بوده را به خاطر دارم. عموما به دلیل تکرار بسیار یا داشتن عکسی از آن‌ها.

عکسی از کودکیم هست که به کمک پدرم، بر پشت گاوی در روستای پدری سوارم. گاو بیخیال، من خوشحال و پدر سرحال به نظر می‌رسد. چند ساعتی تا غروب خورشید مانده، اما خورشید به رنگ نارنجی در‌آمده. خورشید نارنجی آن پشت، کمی ضدنورمان کرده، اما نه آنچنان که جزئیات چهره پدر، گاو و من ناپیدا باشد. در تصویر آن روزم به خاطر دارم که وقتی به افق نگاه می‌کردم، به نظرم بی‌نهایت می‌رسید، آن تپه‌ها، در انتهای افق، مرزهای زمین بودند. یک ماه پیش به همان لوکیشن رفتم، تا بزرگترین و باشکوه‌ترین تپه که گمان می‌کردم بلندترین قله هستی در دوردست‌ترین نقطه دنیاست،پیاده رفتم. یک ساعت و ربع تا رسیدن به تپه زمان برد. بالا رفتن از تپه چهل و پنج دقیقه. و آن روز، آن تپه، بلندترین قله، در دوردست نبود، یک چهل و پنح‌دقیقه‌ای، در یک‌ساعت و ربعی آن کودک بود.

یک مسافرت هست، که سالی حداقل دوبار آن‌را انجام می‌دهیم/انحام می‌دادیم. دوازده ساعته. مسیر دلنشین‌ست، آنچنان که پس از یکی دو دفعه سفر هوایی، دوباره به اسلوب سابق بازگشتیم. چند چیز اختصاصا از سفر یادم مانده. اول : در طول سفر از گردنه‌ای عبور می‌کردیم، یک مرتبه، جایی توقف کردیم، رودچه‌ای بود، بسیار باریک، عمقش تا آرنج. آب شفاف بود، با وجود عمق قابل‌قبول، سنگ‌ریزه‌های کف معلوم بودند. آن‌جا، بسیار جذاب بود، تکه‌ای جنگلی، در میانه کوهستان؛ در ظل تابستان، سرما تا مغز استخوان نفوذ می‌کرد، زمستان‌ها، جاده تقریبا بسته می‌شد. از آن رودچه و درخت‌ها و تمام قسمت‌های اطراف عکس گرفتم، تا در سفر بعد پیدایش کنم.

دوم: صبح اگر راه می‌افتادیم، اواخر شب می‌رسیدیم، اگر دیرتر راه می‌افتادیم، بامداد. و من همیشه از خوابیدن، پس از رسیدن به مقصد متنفر بوده‌ام. در این مقصد به خصوص، تنفرم دوچندان بود. قسمتی از حیاط آن خانه، زمینی بود که در آن، با افرادی دوست‌داشتنی، فوتبال بازی می‌کردیم. Prankهایی در همان حیاط انجام می‌دادیم و آن حیاط، یکی از دلایل تمایل من به سفر بود. یکی آن حیاط، و دیگری بازه هشت تا یازده صبح در آن خانه. شب‌ها در تاریکی در حیاط قدم می‌زدم. و روزهای یعد، یکی‌یکی آدم‌ها را جمع می‌کردم.

هفت‌هشت سال سول کشید تا آنکه اتفاقی دوباره همان نقطه را پیدا کردم، فورا رفتم سمت رودچه. عمقش کم بود، زلال بود، اما چندان اهمیتی نداشت. هوا سرد بود، سردیش، ناراحت‌کننده بود. لباس‌هایم گرم نبود، توی ماشین ماندم.

آن حیاط. بسیار بسیار کوچک بود. با این‌حال هنوز دوست‌داشتنی بود. آدم‌ها اما وجود نداشتتد. یکی دیگر وقتی برای بازی‌های بچگانه نداشت، آن‌یکی دیگر به آن خانه نیامد، دیگری لباس رزم به تن کرده بود، دور از وطن، آن دیگری که مانده بود، قبلا نمک بازی بود، حالا بدون بقیه، تنها شورش درمی‌آمد. صبح‌ها، هشت تا یازده، سه نفر در آشپزخانه مشغول صبحانه خوردن یودند، و کلی آدم در هر اتاق خواب. امروز، یکی از آن سه تفر مرده، یکی‌شان تلخ شده. صبح‌های آن‌خانه را دوست ندارم.

زندگی همین نیست؟ تپه‌هایتان را نزدیک و کوتاه می‌کند، رودچه‌هایتان را تکراری، حیاط‌هایتان را کوچک، آدم‌هایتان را ناپدید، صبح‌هایتان را دلگیر. در نهایت، شمایید که روی استیج مانده تا بازی را، نقش را، به پایان برساند.

 

Yesterday the moon was blue
And every crazy day brought something new to do
I used my magic age as if it were a wand
And never saw the waste and emptiness beyond
The game of love I played with arrogance and pride
And every flame I lit too quickly, quickly died
The friends I made all seemed somehow to drift away
And only I am left on stage to end the play


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها