مترونوم



هیچ‌چیز، هیچ‌گاه کامل نبوده. "بک جهان نقصان، به یک ارزن کمال آمیخته" بوده. از جایی که به خاطر دارم، یک جای کار لنگیده، و هر روز نه تنها کمتر نشده، که بر وسعتش افزوده شده.

گاهی سوار وسایل نقلیه، از ماشبن گرفته تا هواپیما فکر میکنم که این دستگاه تا کجاها که نمی‌تواند برود، ولی ناگهان به خاطر آوردم بازده این سیستم پانزده درصد هم نیست. این همه می‌سوزد و نهایتا پانزده درصدش صرف رسیدن به هدف می‌شود. همین هم درباره واکنش صادق‌ست. مواداولیه را می‌خری، خالص می‌کنی  واکنش را تعریف می‌کنی، مکانیسم را مشخص می‌کنی، نهایتا اگر به شصت‌هفتاد درصد بازده برسی، شاه‌کار کرده ای. پیر می‌شویم، هر چه رشد می‌کنیم، پیر می‌شویم، ماده‌وراثتی فرسوده و کوتاه می‌شود تا آن‌که عملکرد خود را از دست دهد. همه‌چیز رو به زوال‌ست.

دوست دارم دد یک چیز کامل باشم، آن هم مردن‌ست. کامل مردن، آماده مردن‌ست. هر سال، دو روز را مشخص می‌کنم که اگه لازم شد، در یکی از آن‌ها خودم را بکشم. دوست دارم تمیز بمیرم، و سریع. اوردوز گزینه اولم بوده و هست. اوردوز با مسکن یا خواب‌آور. چندین مقاله درباره lethal dose داروهایی خاص دبده‌ام، اما با توجه به تجربه شخصی، سیستم متابولیسمم، اندکی محاسباتم را به هم می‌زند. علی‌ای‌حال، حتما دوزی وجود دارد که مطمئن باشد.

راستی، تا نخستین روزمرگ احتمالی امسالم، هفتاد و یک روز فاصله دارم.


آقای عین محترم، دیروز، پس از چندین ماه شما را دیدم؛ چاق شده‌اید، صورت‌تان اصلاح‌نکرده، موهایتان بسیار کوتاه و زیر چشمان‌تان کبود‌ست. از کنارتان که رد می‌شدم، ترکیبی نفرت‌انگیز از بوی عرق و بوی بسیار شدید قهوه می‌دادید. نگاه‌تان برخلاف گذشته، بین نقاط در نوسان نیست، خیره‌ست به یک نقطه، دیگر ضربان هیجان‌زده نبض‌تان در حضور من، از روی پیشانی‌تان، مشخص نیست. کفش‌هایتان، بسیار کثیف‌ست و لباس‌هایتان همان‌ست که چندین ماه پیش؛ شگی و بی‌نظمی‌تان، نفرت‌انگیز ست.

در دانشکده، دیگر درحال پرسه زدن، نمی‌بینم‌تان. اغلب یا در حال نوشیدن قهوه‌اید، یا با یکی دو نفر در حال گفتگو، دیگر در حین صحبت دست‌هایتان را مثل جن‌زده‌ها تکان نمی‌دهید، حالات‌تان را در چهره‌تان منعکس نمی‌کنید. در حین صحبت، دست‌به‌سینه می‌ایستید، به افراد نگاه نمی‌کنید، حرکت لب‌هایتان تقریبا غیرقابل تشخیص‌ست.

آن روز، وقتی لحظه‌ای در برابرتان قرار گرفتم، ناچارا چشم در چشم شدیم. چشم‌هایتان، غصه‌ای نداشت، خوش‌حال نیز نبود. واضحا خسته، اما به شکلی اذیت‌کننده، ناخوانا. نگاه‌تان خیره بود. شاید تمایل داشتید مرا بکشید و چشم‌هایم را از کاسه دربیاورید، شاید هم هنوز مرا دوست داشته باشید، شاید هم در دچار فراموشی شده باشید و اصلا مرا به خاطر نیاورده باشید؛ به هر حال آقای عین نسبتا محترم، من هنوز از شما متنفر هستم.

احتراما، خانم میم


خاطراتم به صورت دوره‌ای پاک می‌شوند، این را گاه دوست دارم، گاه نه. اطرافیانم از برهه‌هایی خاطره می‌گویند و من حتی به خاطر ندارم در آن ایام به چه فکر می‌کردم، کجا بودم، چه چیز برایم مهم بود و چه چیز نه. از آن‌سو، تصاویری از زندگیم، به همان صورت که آن روز‌ها بوده را به خاطر دارم. عموما به دلیل تکرار بسیار یا داشتن عکسی از آن‌ها.

عکسی از کودکیم هست که به کمک پدرم، بر پشت گاوی در روستای پدری سوارم. گاو بیخیال، من خوشحال و پدر سرحال به نظر می‌رسد. چند ساعتی تا غروب خورشید مانده، اما خورشید به رنگ نارنجی در‌آمده. خورشید نارنجی آن پشت، کمی ضدنورمان کرده، اما نه آنچنان که جزئیات چهره پدر، گاو و من ناپیدا باشد. در تصویر آن روزم به خاطر دارم که وقتی به افق نگاه می‌کردم، به نظرم بی‌نهایت می‌رسید، آن تپه‌ها، در انتهای افق، مرزهای زمین بودند. یک ماه پیش به همان لوکیشن رفتم، تا بزرگترین و باشکوه‌ترین تپه که گمان می‌کردم بلندترین قله هستی در دوردست‌ترین نقطه دنیاست،پیاده رفتم. یک ساعت و ربع تا رسیدن به تپه زمان برد. بالا رفتن از تپه چهل و پنج دقیقه. و آن روز، آن تپه، بلندترین قله، در دوردست نبود، یک چهل و پنح‌دقیقه‌ای، در یک‌ساعت و ربعی آن کودک بود.

یک مسافرت هست، که سالی حداقل دوبار آن‌را انجام می‌دهیم/انحام می‌دادیم. دوازده ساعته. مسیر دلنشین‌ست، آنچنان که پس از یکی دو دفعه سفر هوایی، دوباره به اسلوب سابق بازگشتیم. چند چیز اختصاصا از سفر یادم مانده. اول : در طول سفر از گردنه‌ای عبور می‌کردیم، یک مرتبه، جایی توقف کردیم، رودچه‌ای بود، بسیار باریک، عمقش تا آرنج. آب شفاف بود، با وجود عمق قابل‌قبول، سنگ‌ریزه‌های کف معلوم بودند. آن‌جا، بسیار جذاب بود، تکه‌ای جنگلی، در میانه کوهستان؛ در ظل تابستان، سرما تا مغز استخوان نفوذ می‌کرد، زمستان‌ها، جاده تقریبا بسته می‌شد. از آن رودچه و درخت‌ها و تمام قسمت‌های اطراف عکس گرفتم، تا در سفر بعد پیدایش کنم.

دوم: صبح اگر راه می‌افتادیم، اواخر شب می‌رسیدیم، اگر دیرتر راه می‌افتادیم، بامداد. و من همیشه از خوابیدن، پس از رسیدن به مقصد متنفر بوده‌ام. در این مقصد به خصوص، تنفرم دوچندان بود. قسمتی از حیاط آن خانه، زمینی بود که در آن، با افرادی دوست‌داشتنی، فوتبال بازی می‌کردیم. Prankهایی در همان حیاط انجام می‌دادیم و آن حیاط، یکی از دلایل تمایل من به سفر بود. یکی آن حیاط، و دیگری بازه هشت تا یازده صبح در آن خانه. شب‌ها در تاریکی در حیاط قدم می‌زدم. و روزهای یعد، یکی‌یکی آدم‌ها را جمع می‌کردم.

هفت‌هشت سال سول کشید تا آنکه اتفاقی دوباره همان نقطه را پیدا کردم، فورا رفتم سمت رودچه. عمقش کم بود، زلال بود، اما چندان اهمیتی نداشت. هوا سرد بود، سردیش، ناراحت‌کننده بود. لباس‌هایم گرم نبود، توی ماشین ماندم.

آن حیاط. بسیار بسیار کوچک بود. با این‌حال هنوز دوست‌داشتنی بود. آدم‌ها اما وجود نداشتتد. یکی دیگر وقتی برای بازی‌های بچگانه نداشت، آن‌یکی دیگر به آن خانه نیامد، دیگری لباس رزم به تن کرده بود، دور از وطن، آن دیگری که مانده بود، قبلا نمک بازی بود، حالا بدون بقیه، تنها شورش درمی‌آمد. صبح‌ها، هشت تا یازده، سه نفر در آشپزخانه مشغول صبحانه خوردن یودند، و کلی آدم در هر اتاق خواب. امروز، یکی از آن سه تفر مرده، یکی‌شان تلخ شده. صبح‌های آن‌خانه را دوست ندارم.

زندگی همین نیست؟ تپه‌هایتان را نزدیک و کوتاه می‌کند، رودچه‌هایتان را تکراری، حیاط‌هایتان را کوچک، آدم‌هایتان را ناپدید، صبح‌هایتان را دلگیر. در نهایت، شمایید که روی استیج مانده تا بازی را، نقش را، به پایان برساند.

 

Yesterday the moon was blue
And every crazy day brought something new to do
I used my magic age as if it were a wand
And never saw the waste and emptiness beyond
The game of love I played with arrogance and pride
And every flame I lit too quickly, quickly died
The friends I made all seemed somehow to drift away
And only I am left on stage to end the play


ای مرغِ سحر! چو این شبِ تار

بگذاشت ز سر، سیاه‌کاری،

وز نفحه‌ی روح‌بخشِ اسحار

رفت از سرِ خفتگان، خماری،

بگشود گره ز زلفِ زرتار

محبوبه‌ی نیلگونْ عماری،

یزدان به‌ کمال شد پدیدار

و اهریمنِ زشت‌خو حصاری،

یادآر ز شمعِ مرده! یادآر!

 

چون باغ شود دوباره خرّم

ای بلبلِ مستمندِ مسکین!

وز سنبل و سوری و سپرغم

آفاق، نگارخانه‌ی چین،

گلْ سرخ و به‌ رخ عرق ز شبنم،

تو داده ز کف زمامِ تمکین،

زان نوگلِ پیش‌رس که در غم

نا‌داده به‌ نارِ شوقْ تسکین،

از‌ سردیِ‌ دی‌ فسرده، یادآر!

 

می‌توانستم دانشجوی از فرنگ برگشته‌ای باشم، تمایل نشان دهم به اجتماعیون اعتدالیون، برای دهخدا، در صوراسرافیل بنویسم و رفیق مصدق باشم. شاید رضا پهلوی اعدامم می‌کردم. می‌تونستم یک "اعتصاب‌شکن" ایرانی باشم، در قفقاز، پوستم به رنگ نفت درآمده باشد، از بس در میان نفت و گل کار کرده‌ام. شاید نهایتا در یکی از همان چاه‌ها، آخربن دلوم را می‌فرستادم بالا و خفه می‌شدم.

می‌توانستم یک توده‌ای باشم، یا یک فدایی خلق. معتقد به مبارزه مسلحانه، اسلحه به دست، آمریکایی‌ها را در خیابان‌های تهران می کشتم، سپس میان ترکمن‌ها فرار می‌کردم و برای ایل‌شان کار می‌کردم، تا آب از آسیاب بیفتد. در آن ایام، شاید به چند بچه ترکمن سواد یاد می‌دادم، وقتم را صرف خواندن کانت و هگل و مارکس و لنین و استالین می‌کردم و با رفقا از ناامیدیم از رفیق برژنف می‌گفتم. انقلاب که می‌شد، سفارت آمریکا را اشغال می‌کردم و بر بالای دیوارش، فریاد "مرگ بر امپرالیسم" می‌کردم. شاید اصلا ملی‌مذهبی بودم، در اوین، با توده‌ای‌ها دعوا می‌گرفتم، وفتی سروش از پوپر می‌گفت و پوز کمونیست‌ها را به خاک می‌مالید، کیف می‌کردم، روزی که امیرانتظام را گرفتند، گریه می‌کردم و بر مزار مصدق فاتحه می‌خواندم.

شاید دانشجوی مهندسی مکانیک بودم، روستازاده‌ای مذهبی، از پدری معلم- و مادری خان‌زاده، در دهه هفتاد. پیرو فرهادپور و مهرگان و اباذری بودم در فلسفه چپ، ارغنون می‌خواندم و به دوستان خارج رفته، سفارش کارهای آدورنو و هورکهایمر را می‌دادم، از آنور حامی روشنفکری دینی بودم، شاید عکسی از سروش را بر دیوار اتاق خوابگاه زده بودم، حجاریان و تاج‌زاده، چهره‌های محبوبم بودند. در قضایای کوی، نهایتا کشته می‌شدم.

به جای همه این‌ها، این منم که در قعر تاریخ مدفون شده، نه؟ نه. مملکت ما، قرن‌هاست در تاریخ مدفون شده. آن کارگر ایرانی قفقاز، در تاریخ مدفون‌ست، آن ترقی‌خواه جوان از فرنگ‌برگشته امیدوار، در تاریخ مدفون‌ست. آن توده‌ای بخت‌برگشته، در تاریخ مدفون‌ست. آن ملی‌مذهبی غمگین از ظلم به امیرانتظام، در تاریخ مدفون‌ست. آن روستازاده مقتول، در تاریخ مدفون‌ست. ما نیز در تاریخ مدفونیم.

 

مسمط بالا، مرثیه‌ایست که مرحوم دهخدا، در سوگ جهانگیرخان صوراسرافیل سرود.

بشنوید با ناله نی و نوای معتمدی.

لطفا بشنوید، اگر نمی‌خوانید نخوانید، اما بشنوید.


از خواب بیدار شدم، خیلی آرام، بدون آن‌که چشمم را حتی باز کنم. به سرعت خوابم را مرور کردم :

".بازگشته بودم، در گرگ و میش در شهر قدم زدم، در خلوت‌ترین لحظات شهر. در طبقه دوم آن کافه بسیار کوچک، یک سفارش گران‌قیمت دادم. در خوابگاه بودم، به قصد خارج شدن برای خریدن یک خودکار آماده شده بودم، وارد آسانسور شدم، با دو نفر مواجه شدم، خوابگاه، آقای کاف و پسرک سال‌پایینی، در حال همراهی آقای کاف. آقای کاف گریه می‌کرد، پرسیدم اتفاقی افتاده؟ گفت "مگه نمیدونی؟" گفتم‌ نه. گفت "جوی خون راه افتاده اون پایین، همه شورشیا رو از دم تیغ گذروندن". "پس بهتره بیرون نرم؟" گفتم. گفت آره. و رفتیم نمازخانه خوابگاه، شلوغ بود. پدرم را پیدا کردم. ازش عذرخواهی کردم. بیدار شدم."

آقای کاف موردی‌ست که همیشه فکر کردن به‌ش، دلگیرم می‌کند. یک ، با نیمچه تحصیلات آکادمیک، با این تفاوت که برخلاف باقی هم‌قطارانش، کمتر وچار ژست مصالحه دینی شد، اصالتش را حفظ کرد. همراه بچه‌ها، به سفرهای زیارنی می‌رود، شوخ‌ست و خوش‌خنده، پیش از اذان مغرب به طبقات سر می‌زند، اتاق آشناها را با ذکر "سلامن علیکلم" باز می‌کند و چند ثانیه تا چند دقیقه، بسته به وضعیت مخاطب میهمان‌شان می‌شود. دم در نمازخانه می‌ایستد، به هرکس وارد می‌شود، عطر می‌زند، سوالاتی بین دو نماز می‌پرسد، سیم ظرفشویی، بادکنک، عطر و دم‌کنی به بچه‌ها هدیه می‌دهد. در اتاق نهاد را زمانی که خودش هست چهارتاق باز می‌گذارد، رهگذران آشنا می‌توانند بروند پیشش بنشیند با او گپ بزنند. پارسال، در سن سی‌وچهار سالگی ازدواج کرد.

آقای کاف، برای من تصویری از یک زندگی ساده بوده، شاید کمی ناراحت‌کننده. آقای کاف، یک مرد سی‌و‌چهار ساله، تا یک‌سال پیش ش زندگی می‌کرد، یک موتور اسپورت دارد، با آن به خوابگاه می‌آید، در شهر لباس ت نمی‌پوشد، تلاش می‌کند متد علمی را درک و ترویج کند و در عین حال نگاهی به پارادایم‌هایی سنتی در علوم و طب دارد. زندگی آقای کاف در پیش‌نمازی، سفرهای زیارتی و تبلبغ دین خلاصه می‌شود، ناگاه یاد سایلنس اسکورسیزی افتادم. آقای کاف، به فراخور شرایط، وما حامی حکومت بوده و من، ناخودآگاه سعی کردم برای او یک تراژدی متصور شوم، یک پارادوکس؛ آقای کاف، در خواب من دچار فروپاشی شد.

آقای کاف دارای دو زاویه‌ست. زاویه فکری و زاویه انسانی. آفای کاف انسان ارزش‌مندی‌ست، مهربان، خنده‌دار، هم‌درد. او برای روابط انسانی ارزش قائل‌ست و بین جنبه‌های فکری‌عقیدتی و انسانی، تمایز می‌دهد. درباره زاویه فکری‌عقیدتی او. فاک زاویه فکری‌عقیدتی،‌ من دلایل کافی برای مشکلی نداشتن با آقای کاف دارم. آقای کاف عزیز، اولین روزی که برگردم خوابگاه، در راه بازگشت از سلف، سری به اتاق نهاد میزنم، با یک سوغاتی ناقابل برای عرض دلتنگی.

(شاید روزی درباره عذرخواهی از پدر، صحبت کردیم.)


آقای دکتر غین عزیز، همکاران‌تان نفرت مرا برمی‌انگیزند، مشتی بی‌خرد که بی پیش‌وند دکتر، احدی آدم حساب‌شان نمی‌کند. شما در سمت مقابل، برای من تجلی احترام در این محیط دل‌گیر هستید.

دلم تنگ آن روزی‌ست که از پزشکی راهی بیمارستان شدم تا جلسه کوچکی داشته باشیم. همان روز که آمدم داروخانه، روی آن میز زمخت نزدیک یخچال داروهای بیولوژیک نشستیم. و شما صحبت کردید از جنبشی که باید آغاز شود برای حرکت به سمت علم دینی و خوانشی نو از فلسفه علم؛ دروغ چرا، آن‌روز دوباره دلم گرفت، از آن‌که دغدغه‌هایتان به تناسب شخصیت‌تان، برجسته‌ست و دید‌تان، بسیار بسیار فراتر از آن جانوران آکادمیک، لیکن باور دارید دغدغه‌هایتان اصیل‌ست و حقیقت، شاید حتی گمان شک کردن را نیز هرگز نکرده باشید.

آقای دکتر غین دوست‌داشتنی، به خاطر دارید آن آقا را؟ همان که گمانم می‌توانست شین باشد. آقای شین افسرده را که با تصویری از دفترچه بیمه در موبایل تمام اینترن‌ها را عاصی کرده بود. او که اصرار داشت آن دارو را برای همسرش-در آن شهر متوسط در فاصله ۹۰ کیلومتری- تهیه کند. همان داروی کمیاب. و نهایتا، پس از درک توجیه‌ناشدنی بودن آقای شین افسرده، شما را صدا کردند.

آقای شین، شاید آن‌روز که برخلاف رضایت پدرش و برخلاف رضایت پدر خانم شین مریض، با ایشان ازدواج کرد، تصور نمی‌کرد دو سال و چهار ماه و نوزده روز بعد، در انتظار دوازده میلیون تومان حاصل از فروش موتور مدل نودوچهارش-همان که به برادر سپرده بود به فروش برساند و در اسرع وقت حاصل را به حسابش واریز کند- هفت ساعت بر روی نیمکت زرد رنگ روبه‌روی آب‌خوری، در نزدکی تالار آبگینه، بگذراند؛ نیمه‌خواب، نیمه‌بیدار. با این‌حال این می‌توانست شش دوز بعدی داروی همسرش را تامین کند. شاید تاریکی بامداد، این واقعیت که نیاز به تجویز دکتر و دفترچه بیمه برای دریافت این داروی به خصوص وجود دارد را از خاطر آقای شین افسرده برده بود. این اشتباه اما اشتباهی بود می‌توانست منجر به گریه آقای شین افسرده در کنار آن دست‌شویی حال به‌هم زن نزدیک داروخانه شود.

آقای دکتر غین دوست‌داشتنی، آن روز، نگارنده تعریف کرد که شما و پسر و همسرتان را در سینما گلستان دیده بود، پسربچه بازیگوشی بود و شما هم صبور. مورد اول را نمی‌دانم، مورد دوم مسلم‌ست. در واقع شما علاوه بر صبور، نسبت به دیگران، به فراخور شرایط، مهربان، دلسوز یا درک‌کننده هستید. من متوجه هستم که این از صبر شما، آقای دکتر غین دوست‌داشتنی بود که حدود هفت مرتبه پروسه رسمی دریافت این داروی خاص را برای آقای شین افسرده بازگو کردید و به ایشان فهماندید که تصویر نسخه روی موبایل، برای دریافت این داروی کمیاب کافی نیست، این از درک‌کننده بودن شما بود که برای آقای شین افسرده، به پرسنل سپردید هر تعداد دوز که لازم دارد، فردا اول صبح برایش نگه دارند تا با نسخه برسد، متوجهم که به عنوان مسئول رسمی داروخانه، مسئول برقراری نظم نیز در آن هستید و این بالا رفتن صدایتان را، گاه، می‌طلبد، با این حال، من کمی برای آقای شین افسرده احساس بدی دارم. آقای دکتر غین دوست‌داشتنی، لطفا از آن خانم چاق مسئول داخلی داروخانه بپرسید "آقای شین افسرده داروهایش را دریافت کرد؟"


بیست و هشتم مارس، صندلی های 8A و 8B یک پرواز ده و چهل و پنج دقیقه صبح بوستون به مقصد نیویورک، به نام آقای نون، دانشجوی ممتاز ریاضی MIT و دوست او، آقای صاد، رزرو شده بود. آقایان نون و صاد، این پرواز را در بیست و یکم مارس رزرو کرده بودند و علاوه بر آن، یک صندلی در پرواز بیست و سه و چهل و چنج دقیقه از نیویورک به میسلوس رزرو کردند.

آقای نون از اواسط ژانویه به این فکر افتاده بود که زمان ترک کردن MIT فرارسیده‌ست. از این رو، دوم فوریه، این ایده را با استاد راهنمای رساله‌ش آقای کاف نیز به اشتراک گذاشت، آقای کاف، متعجب از تصمیم اولین و تنها دانشجوی سانگوئیسایی دپارتمان، علت را جویا شد. حکومت دیناستس دوم، امپراطور کشورمان در آستانه فروپاشی‌ست و پس از این بحران و سقوط رژیم، می‌خواهم به حکومت جدید کمک کنم». آقای کاف، سرانجام ناامید از منصرف کردن دانشجوی ممتازش، به او پیشنهاد دفاع از رساله دکترایش به عنوان پایان‌نامه کارشناسی ارشد را ارائه داد. پیشنهادی که آقای نون پذیرفت.

آقای نون، در صبح زیبای بیست و هشتم مارس، به همراه آقای صاد از خانه دانشجویی‌شان، آماده حرکت به سمت فرودگاه بین‌المللی لوگان بوستون بود. وقتی که ساعت هشت و بیست دقیقه صبح، آقای نون برای آخرین بار صندوق پستی خانه را باز کرد، با آخرین نامه‌ای که در آن خانه دریافت می‌کرد مواجه شد، نامه‌ای از سانگوئیسا. نامه از طرف مادر بود، با خطی شکسته و ناخوانا"برادرت را اعدام کردند، به اتهام همکاری با رژیم دیناستس در کشتار؛ من و پدرت یک ماه دیگر می‌آییم، همانجا بمان"

آقای نون، پس از سوگواری مختصر و پنهانی در دستشویی خانه، به همراه آقای صاد، راهی فرودگاه شد، باید جلوی آمدن والدینش را می‌گرفت. حتما توضیحی برای این اتفاق وجود داشت، توضیحی که نفرت جوشیده از درون آقای نون را خنثی کند. فرودگاه بوستون در هشت کیلومتری کمبریج،ماساچوست بود و هشت کیلومتری، مسافتی کافی برای تصادفی بود که منجر لنگ زدن همیشگی آقای نون شود. آقای نون و آقای صاد، ده هفته در بیمارستان بستری بودند، استخوان پای آقای نون در اثر ضربه بخش جلوی تاکسی، به کلی شکسته بود و در اثر ضربه به پشت سر، آقای صاد برای شش هفته نیمه‌نابینا بود.

ده هفته پیش رو فرصتی بود برای آقای نون که پس از سوگ برادر، به فرجام حکومتی بیندیشد که یک سرباز وطن را کشته بود. برادر آقای نون در بیست‌وشش بیست و شش سالگی، پس از به پایان رساندن تحصیلاتش در پزشکی، در پی شورش جدایی‌طلبان وارد ارتش شده بود. سه‌بار، از ناحیه کتف، ران پا و شکم تیره خورده بود، پس از ناتوانی در رزم، به مداوا در جبهه نبرد با شورشیان می‌پرداخت و پس از ختم قائله شورشیان، به پاس خدماتش، مدال لیاقت دریافت کرد. مدال لیاقتی که در روز تیرباران، گواه خدمات او به دیناستس و کشتار بود. این چیزی بود که والدینش، در اولین روز رسیدن، در بیمارستان به او گفتند.

 آقای نون احساس می‌کرد که خاک سانگوئیسا، تشنه خون‌ست و هرازگاهی، سلسله‌ای با نامی جدید می‌پروارند بلکه خود را سیراب کند. آقای نون، پس از منصرف شدن از بازگشت، به آقای کاف، درخواست بازگشت به دپارتمان را ارائه داد.

چهل سال بعد، آقای نون حین نوشیدن قهوه صبجانه‌اش و خواندن تیتر "قتل غم‌انگیز خانم الف به دست آقای نون شگفت‌انگیز در میسلوس" در صفحه هشتم رومه، زیر لب گفت "من این مرد را میشناسم"

 


خانم الف نفرت‌انگیز، آن روز از جلوی دفترتان رد می‌شدم که صدای گریه شنیدم. دروغ چرا، تک‌تک سلول‌هایم تعجب کردند، خانم الف نفرت‌انگیز هم گریه می‌کند؟ بیست ثانیه صبر بیشتر نیاز نبود، تا با فریاد "برو بیرون" از دفترتان، در باز شود و دختر گریان زشت سال پایینی را ببینم.

برای من که منتظر آقای غین مهربان، پشت دفترشان برای گپ مختصری در باب توماس آکویناس و مارتین لوتر و ابن‌سینا بودم، چندان غیر طبیعی نبود که از دخترک، نشسته روی راه‌پله و در حال گریه بپرسم "مشکلی پیش اومده؟". دختر نامفهوم و ناپیوسته، گریان، توضیح داد "سر پایانترم فیزیک۳، موبایل خاموش تو جیبم پیدا کرد، برام صفر رد کرد"؛ "ترجیحا موبایل‌تون رو توی کیف‌تون بذارید" گفتم و وارد دفتر آقای غین مهربان شدم.

خانم الف نفرت‌انگیز، آن روز که با یک ماگ استارباکس و قهوه سرکلاس آمدید، نگاهی به ما کردید و گفتید "شما امروز درس گوش نمی‌کنید" و کلاس را ترک کردید، مطمئن نبودم که جدی هستید، بالاخره اما متوجه شدم که تنها لحن نفرت‌انگیز، نگاه سرد و رفتار گستاخانه‌تان شما را تبدیل به خانم الف نفرت‌انگیز نکرده.

شاید روزی کسی ورقه امتحانی شما را پاره کرده باشد، استادی بر سرتان فریاد کشیده باشد، آن پسر که ترم سه ریاضی مهندسی را بیست شد و دوستش داشتید، با کودن‌ترین دختر کلاس دوست شد، شاید تایم‌های رست در کلاس می‌ماندید و از استاد سوال می‌پرسیدید، چون دوستی نداشتید، شاید از خالی بودن سالن روز دفاع‌تان کمی رنجیده باشید، شاید همسرتان را که در دوره دکتری با او آشنا شدید دوست نداشته باشید، با این‌حال، شما خانم الف زشت نفرت‌انگیز، ترجیح نمی‌دهید تنها خانم الف زشت باشید؟


اول

کودکیم در یک شهر کوچک ییلاقی بود. شهر از یک سو به رودخانه بزرگی می‌رسید و از سوی دیگر متصل به کوه بود. خانه ما در تلاقی کوه و رود بود، به معنای کلمه و نه استعارا؛ در کوچه‌ای بود که اگر آنرا پایین می‌رفتی، بعد از صد و پنجاه متر، می‌رسیدی به خیابانی موازی رودخانه. همان کوچه را، بیرون اگر می‌رفتی، دست راستت را که می‌گرفتی، بعد از یک کیلومتر، جاده کوه‌جنگلی شروع می‌شد.

خانه، بسیار بزرگ بود، دو طبقه، با یک حیاط نسبتا بزرگ. دو در رو به کوچه داشت، یک در از خانه باز میشد و در بزرگ‌تر از حیاط. کنار خانه هم زمینی بود که ساخته نشده بود؛ صاحبش شاید فراموش کرده بودش، چمن‌های زمین به ارتفاع قد من می‌رسید (من کودک کوتاه‌قدی نبودم!)

جاده جنگلی، در اوائل آغاز شیب کوهستانی، بی‌راهه‌ای داشت که از میان یک مزرعه کوهستانی پنبه رد می‌شد و سپس یک مسیر نا‌هموار و دوباره پنبه‌ها و سپس در جاده کوهستانی دیگری می‌افتادی، مسیر منتهی می‌شد به یک شهر کوچک و زیبای سر راهی.

خانه، کوچه، خیابان، شهر جادویی بودند. انباری خانه به سرزمینی راه داشت که هربار واردش می‌شدم، حس می‌کردم طی‌الارضی چیزی کرده‌ام. یادم‌ست یک دفعه، یک مهر پیدا کردم، رنگش می‌کردم و روی دفتر می‌زدمش. حیاط خانه، آن‌قدر بزرگ بود که انتهایش هم‌راستای افق به نظر می‌رسید. بقالی و پیرزن بقال، شبیه عطاری پیرزن جادوگر بود و پیرزن ساحره‌ای دوست‌داشتنی. آن سر شهر یک خیابان سرازیری داشت، کنارش یک پارک و شهربازی کوچک بود و در آن خیابان، بهترین پیتزایی دنیا! باید کل شهر را طی می‌کردی تا به خیابان برسی، و خیابان هم میخورد به جاده سراسری که در آن نقطه، تلاقی داشت با همان رودخانه بزرگ. با این‌حال از کوچه خانه که پایین می‌آمدی، مسیر موازی رودخانه وجود داشت، که موازی شهر، می‌رفت و یک راست از توی همان پارک و شهر‌بازی درمی‌آمد. و آن "بهترین پیتزافروشی دنیا!"

از آن شهر رفتیم. نزدیک بود، از نزدیکیش رد می‌شدیم، داخلش اما نه. ده سال بعد، رفتم همان‌جا. حیاط کوچک بود، هشت‌نه قدم شاید. کوچه زیبا بود، اما به زیبایی هر کوچه سبز. جاده جنگلی باریک‌تر بود و مسیر کوتاه‌تر. آن بی‌راهه یادم نیست کجا بوده. پیرزن یک‌بار رفته بود مکه، پنج سال پیش مرده بود. نانوایی و برنج‌فروشی، بسته بودند. انباری، خالی بود. خانه کوچک شده بود. خیابان سرازیر، شیبش کم شده بود و پارک، با آن درخت‌های کاج، چندان سبز نبودند.

دوم

دبیرستان، اتفاق جذابی بود. دبیرستانم را دیده‌بودم، پدرم آنجا درس می‌داد. خصوصا که دبیرستان "تیزهوشان" بود و قرار بود پر باشد از بچه‌های نخبه و البته آغازی دیگر برای موفقیت‌های من. اصلا اینطور که نمیشد، این ها بچه‌های تیزهوش‌ند، حالا هم که دبیرستانی، نیاز به تعطیلات (که علی القاعده برای بچه‌های تنبل بود)، نیاز نداشتند! گفتند بیایید کلاس فیزیک و ریاضی تابستان! اصلا در پوست خود نمی‌گنجیدم. رفتم کلاس، استاد آمد و آن کتاب سبز ریاضی را شروع کرد. (فیزیک یادم نیست، گمانم کتابی نداد) تمرینات کتاب را با قدرت حل می‌کردم و داوطلبانه جواب‌ها را روی آن تخته هوشمند می‌نوشتم، همانکه نورش وقتی جواب را نوشته بودی و برمی‌گشتی کلاس را نگاه کنی، کورت می‌کرد. دبیر کیف می‌کرد، خودم هم کیف می‌کردم.

امکانات الی‌ماشاءالله و دبیرها دست‌کمی از اساتید دانشگاه نداشتند. دبیر دینی علی‌الخصوص از من وعده گرفت مرجع تقلیدی‌چیزی شدم، خبرش کنم مقلدم شود. معاون پرورشی، قاری برجسته و سخنران بود. نمازخانه وسیع و آن‌سرش استیجی برای تئاتر و این‌چیزها بود. پیش‌نماز محترمی بود و پس از نماز، برنامه قرآن بود (آن‌هم با قرائت ترجمه!) محرم‌ها هر روز برنامه عزاداری بود.از برنامههای بی‌نظیر مجموعه برای المپیاد و کنکور نگویم، کلاس‌های گاه‌گاه المپیاد و رتبه‌های تک‌رقمی. یک حیاط بسیار بزرگ و خلاصه، بهشت مجسم.

آبان گذشته، پس از چهار-پنج سال، سری زدم. حیاط بزرگ بود، تیرک‌ها رنگ شده بود، خط‌کشی‌های زمین بهتر شده بود، موقعیت بوفه تغییر کرده بود، آب‌خوری و وضوخانه و دستشویی، کوچک شده بودند.

کلاس‌ها، بسیار دلگیر یودند، کولر‌ها، خاموش بود و پرده‌های قرمز کلاس کوچک را زیر نور آفتاب پاییزی، به رنگ صورتی درآورده بود. معاون پرورشی وضو گرفته بود و کفش‌های نوک‌پایش بود، مرا به خاطر نیاورد. به گمانم قدش کوتاه‌تر و چهره‌اش عادی‌تر از آن بود که به یادمی‌آوردم. مدیر، عینکی با فریم پهن می‌زد، چندان باهوش به نظر نمی‌رسید، هرچه سعی کردم نتوانستم تمرکزم را حین حرفهایش حفظ کنم. درباره کنکور یکی دو سوالی پرسید، گفتم جواب این‌ها یادم نمی‌آید. پسر رتبه تک‌رقمی سال‌ها پیش، برای پیگیری تجارت آموزشی، مثل من از فرجه‌های میان‌ترم آمده بود. بردمان جایی که سابقا می‌گفتیم نمازخانه. فرش‌ها را بودند، پرده‌های استیج را کنده‌بودند، جای مهر‌ها را کنده بودند و قفسه‌ها را از قرآن و مفاتیح خالی کرده بودند. محوطه‌ش را با میز صندلی‌های چوبی براق پر کرده بودند. قیافه پسرها، کودکانه، کودن و احمق به نظر می‌رسید.

سوم

سال‌بالایی‌ها گفته بودند باید سیستمی برای جزوه داشته باشید، گروهی ینویسید. گفتیم گروه‌های چهار نفره خواهیم داشت. قرار شد دو پسر و دو دختر باشیم. هم‌گروهی پسرم، هم‌فامیلی خودم بود، دوست نبودیم، اما ترجیح دادیم هم‌گروه باشیم. هم‌گروهی‌های دختر با قرعه‌کشی انتخاب شدند. گذری نگاهی انداختم. یادم نماند کدام، کیست.

اولین جزوه، اواسط آبان به ما افتاد. آناتومی بود، قلب. دخترها گفتند ویس را می‌نویسند، ما تایپ کنیم. جزوه را نوشتند؛ یک روز داشتم آب‌پرتقال می‌خوردم و با دو پسر هم‌کلاسی که یادم نیست که بودند می‌خندیدم که یک نفر صدایم کردم. بر حسب کاغذیی که دستشان بود، فهمیدم هم‌گروهی‌هایم هستند. سلام کردم و جزوه‌ها را گرفتم. در حالی بررسی و مرتب‌شان می‌کردم که یکی توضیحاتی می‌داد؛ به ترتیب صفحه که مرتب کردم، حرفش تمام شد، گفتم بسیار خوب و تشکر کردم. سری تکان داد و تشکر کرد. درحالی که داشت تشکر می‌کردم، متوجه شدم چشمان زیبایی دارد. در واقع توجهم جلب شد.

چشمان قهوه‌ای زیبایی داشت. لبخندش کشیده بود و ابروانش باریک و پررنگ. بسیار خو‌ش‌اندام بود و صدایش گویا از انتهای حلقش (شاید هم اواسط نای) درمی‌آمد، بامزه بود. شاید به دلیل استخوان بندی گردنش بود، شاید هم به نظرش اینگونه مودبانه یا باحیاگونه‌ست، اما سرش کمی رو به پایین خم بود چشمانش به بالا نگاه میکرد. قدش کمی از دختر دیگر بلندتر بود و اندام پرتری نسبت به او داشت. کمی مویش از جلوی مقنعه بیرون بود.

من دو دوره، یکی ده ماهه، و دیگری یک ماهه، به او فکر کردم. دوره اول، مشقت‌بار بود. نتیجه‌ای نداشت. دوره دوم سریع بود. نتیجه‌ای نداشت.

بعد از سه ماه، یک مرتبه اتفاقی افتاد که دقیقه‌ای در برابرم بود. روی کیفش پیکسل‌هایی چسبانده بود درباره رشته‌مان. ساعتش سفید بود و با زمینه سفید صفحه، بی‌سلیقگی به حساب می‌آمد. صورتش پهن بود و لبخندش، چنان پهن که احمقانه به نظر می‌رسید. صورتش چندخال داشت. اندامش موزون نبود. علایقش، سطحی بود و افکارش کودکانه. چشمانش اما هنوز زیبا بود. با این‌حال، این دختر، آن دختر سه سال پیش نبود. من دختر دیگری را دوست داشتم.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها